معرفت چیست؟
چكيده
علم معرفتشناسى همانند علم منطق، يكى از پايههاى نظرى مكاتب فلسفى بهشمار مىرود به طورى كه مىتوان گفت كه شناختشناسى در هر مكتب فلسفى تعيينكننده مرزهاى آن مكتب است. دانشمندى كه به لحاظ حوزه معرفتشناسى شكاك باشد در روش فلسفى خود نيز شيوه شكاكانه را برمىگزيند. همچنان كه اگر فعاليت ذهنى و فكرى خود را در نظريه شناخت، محدود به دادههاى حسى كند به لحاظ فلسفى، تجربهگرا خواهد بود. در مقابل، فيلسوفانى كه در حل معضلات فلسفى پا را فراتر از حواس مىگذارند، در تحقيقات فلسفى خود به مدد احكام عقل درصدد بيان گزارههاى فلسفى برمىآيند. به عبارت ديگر، تعيين نوع نگاه معرفتشناسانه تاثير بسزايى در شيوه فلسفيدن دارد. مثلا، ايدهاليستها، جهان را يكسره ذهنى مىپندارند; زيرا ايشان برد معرفتبشر را عرصه ذهن و پندار دانسته و آن را نسبتبه جهان خارج از ذهن انكار مىكنند. علم معرفتشناسى نه تنها بر وجودشناسى، بلكه بر علوم نظرى ديگر نيز تاثير عميق دارد به طورى كه مىتوان آن را سنگ زيربناى علوم ديگر يا به تعبيرى، مادر ساير علوم دانست. معرفتشناسى به عنوان يك علم مستقل، سابقه زيادى در ميان علوم ندارد. ريشههاى تحقيقات نظاممند اين علم در چارچوب يك علم مستقل را مىتوان در انديشههاى دكارت، لاك و لايپ نيتس يافت. از آن به بعد بود كه معرفتشناسى به مثابه شاخهاى از علوم فلسفى گرديد. هر علم مستقلى داراى موضوعى خاص مىباشد; علم معرفتشناسى نيز از اين قانون مستثنا نيست. همچنان كه از عنوان اين علم پيداست، معرفت موضوع آن مىباشد. حال بايد دانست كه معرفت چيست.
اين مقاله در ابتدا درصدد توضيح معناى واژه «معرفت» از منظر فيلسوفان غرب برآمده، سپس به نقد و ارزيابى آن پرداخته و اشكالاتى را كه بر اساس يافتههاى فيلسوفان مسلمان متوجه آن تعريف استبيان مىكند.
1- تعريف شناخت
اولين بار واژه «شناخت» در فلسفه سقراط به روايت افلاطون به كار برده شد به طورى كه فيلسوفان پس از او تحت تاثير افكارش قرار گرفته و آن را به «باور صادق موجه»، (True Justified belief) تعريف نمودند. اما جان لاك در كتاب رسالهاى درباره ازواژه«فهم»، (Understanding) استفاده كرده و به اين لحاظ، معرفت را به معنايى وسيعتر از باور صادق موجه دانسته است; زيرا اصطلاح «فهم» هم تصورات و هم تصديقات را در برمىگيرد در حالى كه واژه «شناخت» طبق تعريف مذكور شامل تصورات نمىباشد. سقراط و افلاطون كلمه علم و شناخت را به معناى مختلف به كار بردهاند به طورى كه گاهى آن را درمقابل اصطلاح «جهل» و گاهى «خطا» و گاهى «ظن» قرار دادهاند.
الف. علم و جهل
افلاطون در كتاب «جمهورى» وجود يك مفهوم را در ذهن، علم و آگاهى و عدم آن را در ذهن، جهل و نادانى دانسته است.
ب. علم و خطا
سقراط به روايت افلاطون معتقد بود كه اگر مفهوم موجود در ذهن مطابق با واقعيتخارجى از ذهن باشد، آن مفهوم، علم ناميده مىشود وگرنه خطاست. در اينجا علم به معناى صدق، (truth) و خطا به معناى كذب، (untruth) مىباشد.
تفاوت بين اين دو مورد استعمال، دو چيز است: 1. معناى علم در اين اصطلاح، محدودتر از معناى علم در اصطلاح پيشين است. 2- در اصطلاح سابق به جنبه حكايتگرى مفهوم يعنى وجود ذهنىاش توجه نشده بلكه به جنبه وجودش در ذهن نظر شده است. در حالى كه اين امر در اصطلاح دوم علم، برعكس است.
ج. علم و پندار
افلاطون در كتاب «منون» و نيز «تئاتتوس» از قول سقراط مىگويد: اگر مفهوم در ذهن، ثابتباشد، علم ناميده مىشود. در غير اين صورت، پندار است. ولى تفاوت ميان علم و پندار را چنين توضيح مىدهد كه اگر اعتقاد داراى دليل محكم باشد، علم است وگرنه پندار خواهد بود; چه اينكه دليل محكم سبب ثبات اعتقاد و فقدان آن موجب سستى و عدم ثبات آن - پندار - در ذهن مىباشد. از اينرو، علم با تشكيك از بين نمىرود در حالى كه پندار با تشكيك متزلزل مىگردد. مثلا، وقتى كسى به پشتوانه براهين هندسى اعتقاد دارد كه مجموع زواياىيك مثلث180 درجه است مىگوييم اوبه اين مطلب علم دارد، اما وقتى او اين براهين را نداند، صرف دانستن تساوى مجموع زواياى يك مثلثبا 180 درجه، نوعى ظن محسوب مىشود.
اهميت تفكيك بين علم و پندار و شناخت دقيق حقيقت آن دو از زمان سقراط تاكنون ذهن معرفتشناسان را به خود مشغول نموده است. هر چند تعبير آنها از علم و پندار متفاوت مىباشد. جان لاك به جاى واژه پندار از كلمه «حكم»، (judgement) استفاده كرده و به دنبال تفكيك ميان علم و حكم بوده است. اين جايگزين در آثار كانت نيز به چشم مىخورد. گروهى از فيلسوفان لغت «باور» را به جاى پندار و حكم قرار داده و تفكيك ميان علم و باور را دنبال كردهاند. اين جايگزينىسبب شدهاستتادرعلممعرفتشناسى بحث از تساوى يا تفاوت پندار و باور پديد آيد. اسپينوزا از علم به «علم كافى» و از پندار به «علم ناكافى» تعبير نموده است. ويليام جيمز در آثار خود از علم به «علم يقينى» و از پندار به «علم محتمل» ياد مىكند.
به هر حال تعريف علم و معرفتبه «پندار (باور) صادق موجه» در كلمات سقراط به روايت افلاطون وجود دارد، گرچه او از پذيرش اين تعريف، سر باز مىزند، اما اين امر سبب شده است تا معرفتشناسان معاصر غرب شناخت را به «باور صادق موجه» تعريف نمايند.
2- تحليل اجزاى تعريف معرفت
چون موضوع علم معرفتشناسى، معرفت و شناخت است و معرفتشناسان مغرب زمين آن را به «باور صادق موجه» تعريف مىكنند اين بخش از اين نوشتار به تحليل اجزاى تعريف مزبور مىپردازد.
الف. باور
اولين عنصر اساسى در تعريف شناخت، باور است. باور به اعتقادى گفته مىشود كه قطعى و جزمى باشد. به بيان ديگر، آن حالت عميق روانى كه در عقيده انسان نسبتبه امرى پيدا مىشود، به طورى كه احتمال مخالف آن را كاملا نادرست و بىاساس بداند، باور نام دارد. پس در هر باور دو ركن وجود دارد:
1. اعتقاد به صادق بودن متعلق باور; يعنى اعتقاد به مطابق بودن آن با واقعيتخارجى;
2. قطعى بودن اين اعتقاد; نه ظنى بودن يا مشكوك بودن آن.
ب. صادق
چون ممكن است متعلق باور ناصحيح و مخالف باشد، گو اينكه شخص صاحبباور، اعتقاد به درستى آن دارد، معرفتشناسان گفتهاند كه متعلق باور در يك معرفتبايد در واقع نيز صادق باشد. مفهوم صدق در تعريف معرفتبه معناى مطابق بودن يك گزاره خبرى با واقعيتخارجىاست. اگر گزارهاى خبرى با واقعيتخارجىمطابقنباشدآن گزاره صادق نيست.
پس هميشه صدق و كذب در حوزه معرفت، صفت گزارش دادن از عالم واقعيت قرار مىگيرد. از اينرو، چون فقط گزاره خبرى توان گزارش دادن از واقعيت دارد، صادق و كاذب بودن، صفت معرفتى كه به شكل گزاره نباشد - يعنى مفرد باشد - واقع نمىشود; زيرا مفرد، توان گزارش دادن از وقوع يا عدم وقوع امور ندارد.
همچنين گزارههاى انشايى نيز نمىتوانند متصف به صدق و كذب شوند; چون صلاحيت گزارش دادن و حكايت نمودن از واقعيت را ندارند.
بنابر آنچه كه گذشت صادق بودن يك معرفت داراى دو شرط است:
1.آنمعرفتبهصورتگزارهباشدنهمفرد;
2. آن گزاره اخبارى باشد نه انشايى.
ج. موجه
ممكن استباور صادق در ذهن صاحب باور، با دليل و برهان همراه نباشد. اين امر باعثناپايدارىوبىثباتىباورمىشود. به اين دليل معرفتشناسان گفتهاند كه معرفتبايد در ذهن ثابت و پايدار بماند. پس بايد با دليل و برهان همراه باشد; يعنى اعتقاد جازم به يك گزاره صادق بايد از دليل صدق آن گزاره ناشى شود. از اينرو ايشان قيد «توجيه»، (justification) را در تعريف معرفت وارد كردهاند.
ويتگنشتاين در اين باره مىنويسد: «كسى مىتواند بگويد “من مىدانم” كه بتواند دليل اثبات آن معلوم را ارائه كند. كسى كه نسبتبه چيزى متقاعد مىشود بايد بتواند آن را با دليل و برهان براى ديگران روشن سازد.»
3- نقد تعريف معرفت
موضوع يك علم بايد جامع مشترك موضوعات مسائل آن علم باشد; يعنى عنوانى عام كه همه موضوعات قوانين موجود در يك علم را تحت پوشش قرار مىدهدموضوعآنعلم به شمار مىآيد.
فيلسوفان مسلمان معتقدند موضوع علم معرفتشناسى، علم در مقابل جهل است. نه علم در مقابل پندار. بنابراين، موضوع علم معرفتشناسى از اين منظر، عامتر از باور صادق موجه مىباشد. چنانچه بخواهيم «باور صادق موجه» را موضوع علم معرفتشناسى قرار دهيم بايد از پژوهش درباره چند نوع معرفت - كه باور صادق موجه نيستند - در اين دانش چشمپوشى كنيم. به علاوه تعريف كردن علم و معرفتبه باور صادق موجه موجب بروز مشكلات ديگرى مىگردد كه ذيلا به همه آنها به طور اختصار اشاره مىشود:
الف. خروج مبحث علم حضورى از حوزه معرفتشناسى
يكى از تقسيمات علم، تقسيم آن به علم حضورى و علم حصولى - مفهومى - است. اين تقسيم، نوعى تقسيم عقلى و داير بين نفى و اثبات است; زيرا اطلاع و آگاهى انسان از واقعيتهاى خارجى يا مستقيما و بدون واسطه هيچ مفهومى صورت مىگيرد و يا با كمك مفهوم و صورت ذهنى حاصل مىشود. در صورت اول، معرفت را حضورى و در صورت دوم آن را حصولى گويند. مثلا علم و آگاهى هر كس به وجود خويش يا حالتهاى نفسانى خود مانند: غم، شادى، شجاعت، ترس، هيجان، گرسنگى، سيرى، دانايى، نادانى و … از نوع علم حضورى است; چون درك اين واقعيتهاى خارجى بدون واسطه مفهوم ذهنى صورت مىگيرد. به بيان ديگر، انسان در معرفتهاى حضورى مستقيما وجود خارجى معلوم را درك مىكند. اما اطلاع از يافتههاى تجربى مثل آگاهى از قوانين علم فيزيك يا شيمى كه به وسيله مفهوم و صورتهاى ذهنى حاصل مىشود از نوع علم حصولى است. به عبارت ديگر، انسان در اين نوع علم مستقيما پى به وجود خارجى اشياء نمىبرد، بلكه از راه شناخت صورتهاى ذهنى و مفهومى، آنها را مىشناسد.
اگر تعريف معرفتبه «باور صادق موجه» پذيرفتنى باشد بايد علم حضورى را به سه دليل از حوزه معرفتشناسى بيرون راند. در حالى كه معرفتحضورى نيز نوعى معرفت است. آن سه دليل عبارتند از:
1. علم حضورى «باور» نيست; زيرا متعلق باور همواره يك گزاره است و گزاره نوعى علم حصولى است.
2. علم حضورى، «صادق» نيست.
صدق و كذب در حوزه مطابقت مفاد و مفهوم يك گزاره با واقعيتخارجى و عدم اين مطابقت مطرح مىشود. به بيان ديگر، صادق و كاذب، هر دو صفت مفهوم - گزاره - واقع مىشوند. جايگاه مفاهيم در حوزه علم حصولى است. بنابراين، علم حضورى كه وجود واقعيتخارجى است نه مفهوم مطابق يا غير مطابق با آن، متصف به صدق و كذب نمىگردد.
از اينجا روشن مىشود كه عناوين صادق و كاذب، در اصطلاح فيلسوفان ملكه و عدم ملكه مىباشند; يعنى محدود به تصديقات در حوزه علم حصولىاند. از اينرو، تعريف معرفتبه «باور صادق موجه» علم حضورى را در برنمىگيرد.
3. علم حضورى، موجه نيست.
يكى از ويژگىهاى علم حضورى اين است كه چون با مفاهيم ذهنى سر و كار ندارد، تفكر و استدلال هم در آن راه نمىيابد. بنابراين، توجيهپذير نمىباشد.
ب. خروج تصديقات ظنى از حوزه معرفتشناسى
پيش از اين در توضيح مفهوم باور گفته شد كه اعتقاد جازم يكى از اركان باور است. بنابراين، تصديقات ظنى چون جزمى و قطعى نيستند باور نمىباشند و از اين طريق از حوزه علم معرفتشناسى خارج مىگردند. اين در حالى است كه همه منطقدانانارسطويى،تصديقاتظنىرانوعى از معرفت و علم حصولى مىدانند.
ج. خروج مفاهيم تصورى از دايره شناخت
چون معرفت در نزد فيلسوفان غرب بايد صادق باشد و صدق، وصف گزارههاى توصيفى (خبرى) واقع مىشود، بنابراين، همه مفاهيم تصورى - يعنى مفردات و گزارههاى انشايى - از دايره علم خارج مىگردند. مسلما تصورات مفرد صادق يا كاذب نيستند; چون نمىتوان آنها را مطابق يا غيرمطابق با واقع دانست، هر مفهوم مفرد حكايت ذاتى از محكى خود مىكند; يعنى فقط حكايت از اجزا و مقومات مفهومى خود مىكند و نظرى به وجود يا عدم آنها در عالم واقعيت ندارد و لذا مىتوان سؤال از وجود يا عدم آن نمود. مثلا، كلمه «آب» دلالتبر مفهوم H2O مىكند.بهطورى كه اگر موجود گردد، مايع بوده و در دماى 100 درجه سانتيگراد تحت فشار يك اتمسفر به جوش مىآيد.
البته لازمه اين امر فقط آگاه بودن از وضع لغوى كلمه «آب» است. ولى صرف تصور آن هيچ دلالتى بر بودن يا نبودن آب در عالم واقعيت ندارد. به خلاف وقتى كه مىگوييم:«آب در ليوان است.»كه با آن خبر ازوجودآب در عالم خارج از ذهن مىدهيم. همچنين گزارههاى انشايى نيز قابل صدق و كذب نيستند; چون از هيچ واقعيتى حكايتنمىكنندبلكهخود، واقعيتسازند.
اغلب منطقدانان مسلمان و برخى از انديشمندان مغربزمين مثل دكارت در تامل سوم از كتاب تاملات گفتهاند كه تصورات، نمىتوانندصادقوياكاذبباشند.
علاوهبرهمه آنچه كه گذشت دو اشكال ديگر نيز در اينجا رخ مىنمايد. خلاصه آن دو اين است كه: اولا، باور تنها به تصديقات تعلق مىگيرد. بنابراين، مفاهيم تصورى هرگز متعلق باور واقع نمىشوند و از اين طريق از تعريف رايج معرفت در غرب خارج مىگردند. در حالى كه همه تصورات، نوعى علمدر مقابل جهلاند.
ثانيا، تصورات، قابل استدلال و توجيهپذير نيستند; چه اينكه نتايج استدلال همواره گزارههاى خبرىاند. پس مطابق تعريف مزبور، تصورات، معرفت نخواهند بود.
د. خروج تصديقات كاذب از حوزه معرفت
صادق بودن باور، شرط لازم معرفت است. به اين لحاظ اگر گزارهاى صادق نباشد اصلا معرفت نيست. نتيجه اينكه هيچ يكى از تصديقات غيرمطابق با واقع، معرفت نيستند. اين در حالى است كه اين گزارهها در منطق ارسطويى، نوعى علم و معرفت محسوب مىشوند.
ه. خروج بديهيات اوليه از حوزه معرفت
گزاره بديهى گزارهاى است كه تصديق نمودن نسبتحكميه در آن نيازمند استدلال نباشد و درستى آن روشن و واضح باشد، به خلاف گزاره نظرى. گزارههاى بديهى نيز به دو بخش تقسيم مىشوند:
1. آنهاكه اثباتپذيرند; يعنى مىتوان از راه استدلال، درستى آنها را اثبات نمود.
2. بديهياتى كه اثباتناپذيرند; يعنى ذكر دليل براى آنها محال مىباشد. چون استدلال بر آنها مستلزم دور است.
فيلسوفان مسلمان اين نوع از گزارهها را «بديهيات اوليه» ناميدهاند. گزاره بديهى اولى گزارهاى است كه تصور كردن موضوع و محمول و نسبتبين آن دو براى پى بردن به درستى گزاره كافى باشد. مثل گزارههاى «اجتماع دو نقيض محال است.» و يا «هر پديدهاى نيازمند به علت است.»
آوردن قيد «توجيه» در تعريف شناختسبب مىشود كه گزارههاى بديهى اولى، معرفت نباشند. در حالى كه بخشى از اين گزارهها - مثل اصل تناقض - زيربنايىترين اصول معارف بشر را تشكيل مىدهند.
و. خروج مبحثحدسيات از عرصه علم معرفتشناسى
يكى ديگر از اقسام گزارههاى بديهى، گزارههاى حدسى هستند. پى بردن به درستى اين گزارهها از راه فكر و استدلال و چينش مقدمات صغرى و كبرى صورت نمىگيرد، بلكه مبدا تصديق اين نوع گزارهها، حدس قوى و قطعى است كه فقط در بعضى از انسانهاى با ذكاوت اتفاق مىافتد. گاهى از حدس به «الهام» نيز تعبير مىشود. وجود چنين تصديقاتى نزد منطقدانان امرى مسلم بوده كه جايگاه بحث از آنها، علم معرفتشناسى است. اگر معرفتبه معناى «باور صادق موجه» باشد، گزارههاى حدسى، جزو معارف بشر نخواهند بود; چون اين گزارهها، موجه نبوده و از راه دليل به دست نمىآيند.
ى. «باور» انگاشتن معرفت در اثر خلط حيثيتهاى مختلف
يكى از نكات مهمى كه هر دانشمند بايد متوجه آن باشد شناسايى جنبههاى مختلف يك امر است كه گاهى بىتوجهى به تفكيك آنها از يكديگر باعثبروز اشتباهات، مشكلات و مغالطههايى در نتيجهگيرى مىگردد. مثلا يك جسم، از يك جهت موضوع علم فيزيك و از جهتى ديگر، موضوع علم شيمى و از جهتسوم، موضوع علمى ديگر واقع مىشود. توجه به اين تعدد جهات، مباحث و مسائل اين علوم را از هم جدا ساخته و از درهمآميختگىعلوممختلفجلوگيرىمىكند.
گزارهاى كه در ذهن شخص عالم وجود دارد داراى جهات مختلف است:
الف. حيثيت ارتباط گزاره با واقعيتخارجى: بحث از اينكه «آيا گزاره ذهنى، داراى واقعيتخارجى هم استيا خير؟» يعنى «آيا گزاره صادق استيا نه؟» مربوط به اين جهت مىشود. واضح است كه پژوهش پيرامون اين جهت گزاره مربوط به علم معرفتشناسى است.
ب. حيثيت ارتباط گزاره با شخص عالم: به اين معنا كه شخص تا چه ميزان به نسبت موجود - نسبتميانموضوعومحمول - در گزاره اعتقاد دارد. آيا به آن گزاره باور و اعتقاد قطعى دارد يا اعتقاد ظنى؟ و يا اصلا به آن شك دارد؟
مسلم است كه اين حيثيت ارتباطى گزاره با حيثيتسابق، تفاوت زيادى دارد. اين حيثيت، روانشناختى است و در علم روانشناسى مورد بحث و گفتوگو قرار مىگيردوبرخلافحيثيت پيشين - جايگاه بحث از آن، علم معرفتشناسى نيست.
غفلت از تفكيك اين دو جهت در يك گزاره، سبب شده است كه معرفتشناسان معرفت را به «باور …» تعريف نموده و آن را موضوع علم معرفتشناسى قرار دهند. از اينرو خلط بين اين دو جهتسبب بروز مشكلات و ابهاماتى در برخى از مباحث معرفتشناسىشدهاست.درمعرفتشناسى بايد از علمى كه در مقابل جهل استبحث نمود نه از علمى كه در مقابل ظن يا شك قرار مىگيرد.
ز.خود متناقضبودن تعريف شناخت
پيش از اين گذشت كه سقراط - به روايت افلاطون در كتاب منون - معرفت را ثابت، و پندار و باور را ناثابت مىداند. از اينرو، معرفت و باور در دو ويژگى ثبات و عدم ثبات نقيض يكديگرند. معرفتشناسان كه باور را يكى از اركان تعريف معرفتبه شمار آوردهاند، نقيضى را در تعريف نقيض قرار دادهاند. اين در حالى است كه به عقيده منطقدانان اگر يكى از اجزاى تعريف با معرف، تباين كلى داشته باشد، تعريف باطل است.
خ. روشن بودن معناى «شناخت» و مبهم بودن مفهوم «باور صادق موجه»
رمز و راز ذكر تعريف اشيا اين است كه معرف، به وسيله مفهوم معرف از خفا درآمده و ابهامش برطرف گردد. از اينرو، يكى از شرايط تعريف اين است كه مفهوم معرفبايدنزدعقل،روشنترازمعرفباشد.
در حالى كه مفهوم علم و شناخت كه همه آن را نزد خود مىيابند واضحتر از مفهوم «باور صادق موجه» است. به همين دليل است كه معرفتشناسان در هر يك از واژههاى باور، صدق و توجيه، اختلاف نظر دارند. ولى مفهوم علم در مقابل مفهوم جهل كاملا روشن و واضح است. بنابراين، نمىتوان «باور صادق موجه» را كه در روشنى و وضوح به پاى مفهوم علم و معرفت نمىرسد معرف آن قرار داد.
نتيجه
شناختبا همه اهميتش داراى تعريف صحيحى در فلسفه غرب نيست. تعريف رايج معرفت در ميان معرفتشناسان، باور صادق موجه است. اين تعريف داراى اشكالات متعدد مىباشد. از جمله اينكه لازمه آن، خروج بخش عمدهاى از معارف بشرى از دايره معرفت است. مثل علم حضورى، تصديقات ظنى و يا كاذب، تصورات، بديهيات اوليه و حدسيات. همچنينتعريفمذكورعلاوه بر اينكه خود متناقض است، خفىتر از معرف، نيز مىباشد.
بنابراين، بهتر است كه مراد از معرفت، علم در برابر جهل باشد نه باور در برابر ظن و يا شك، تا بتواند همه انواع معارف بشرى را شامل شود.